ناب ترین اشعار کوتاه، عاشقانه و با معنی سیمین بهبهانی + تصاویر
اشعار سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی، شاعر برجسته ایرانی، در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد. او فرزند عباس خلیلی، شاعر، نویسنده و مترجم شاهنامه به عربی، و فخرعظما ارغون، شاعر، فعال اجتماعی و سردبیر روزنامه بود. پدر و مادرش از خانوادههای برجسته با پیشینه فرهنگی و سیاسی بودند. سیمین در کودکی شاهد جدایی والدینش شد و مادرش پس از آن با عادل خلعتبری ازدواج کرد. این پیشینه فرهنگی غنی و محیط خانوادگی تأثیر زیادی بر شخصیت و آینده ادبی سیمین داشت. در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای سیمین بهبهانی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با سایت چی شی همراه باشید.
فهرست محتوا
شعر درخت
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست
ساقه نمی میرد…
شعر خاطره
ای رفته ز دل
راست بگو
بهر چه امروز
با خاطرهها آمدهای باز به سویم…!
شعر غمگین
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند..
شعر کوتاه زن
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
شعر عاشقانه
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
اشعار سیمین بهبهانی درباره پاییز
برگ پائیزم، ز چشم باغبان افتادهام
خوار در جولانگه باد خزان افتادهام
اشک ابرم کاینچنین بر خاک ره غلتیدهام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتادهام
قطرهای بر خامهی تقدیر بودم، رو سیاه
بر سپیدیخای اوراق زمان افتادهام
جای پای رهروِ عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خاک، بی نام و نشان افتادهام
روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود، کنون چون ریسمان افتادهام
کوه پا برجا نِیم، سرگشتهام، آوارهام
پیش راه باد، چون ریگ روان اقتادهام
شاخهی سر درهمم، گر بر بلندی خفتهام
جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتادهام
استوارم سخت، چون زنجیر و رسوا پیش خلق
همچنان از این دهان در آن دهان افتادهام
قطرهای بیرنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام چون رنگینکمان افتادهام
آه! سیمین! نغمههای سینهسوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتادهام!
شعر دلم گرفته ای دوست
دلم گرفته ، ای دوست!
هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
چرا رفتی ، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بستهی خویش
به تو راز درون خستهی خویش؟
مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زان همه دشمن چو دوست دار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
شعر برای فوت سهراب سپهری
مرگت زوال شتاب است
مرگت دوام درنگ است :
جارینبودن آب است
بینقشماندن رنگ است
شعر تو: «دانش خوبی»
نقش تو: «بینش پاکی»
بی فرضِ پاکی و خوبی
دنیا نه جای درنگ است
پُرنغمه در قفس رنگ
دیگر نه گل نه شقایق
دستانسرای خموشان
تنهاییی دلِ تنگ است
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
شعر ولادت امام علی (ع)
فلک امشب مگر ماهی دگر زاد
ز ماهِ خویش ماهی خوبتر زاد
غلط گفتم، که خورشیدی درخشان
که مَه یابد زِ نورش زیب و فر، زاد
شهنشاهی، بزرگی، نامداری
که شاهان بر رهش سایند سر، زاد
صدفآسا، جهان آفرینش
درخشان گوهری والاگهر زاد
ز بعد قرنها، گیتی هنر کرد
که اینسان قهرمانی باهنر زاد
پدرها بعد ازین هرگز نبینند
که مادر چون «علی» دیگر پسر زاد
فری بر مادر نیکوسرشتش:
غزال ماده، گویی شیر نر زاد
نبودش بستگی گر با خداوند
چرا در خانهی آن دادگر زاد؟
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
شعر سیمین بهبهانی در مورد ایران
دوباره میسازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
بهمیل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
بهسیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم
ز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُردهام
بهگور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
بهنعرۀ آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
شعر شوریده
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
شعر مرگ ناخدا
شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،
چو بر چهر دریای نیلوفری
شکن ها و چین ها نمایان شود،
براید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،
گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دل ها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،
بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها نالهٔ بادها…
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند…
چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینهٔ قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار
فروغی در آن دیدهٔ دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او…
دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!
چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابناک،
نویسد به پهنای دریا به زر
که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟…»
چنین است ایین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!
مطالب جذاب از سراسر وب
- پالتو سفید مشکی چارخونه؛ یه انتخاب عالی برای روزهای پاییزی و زمستونی!
- استند شمع فلزی شیک؛ کالکشن جدید ۱۵ عکس زیبا از استندهای فلزی
- انتخاب کت اسپرت دخترونه؛ ۱۵ پیشنهاد شیک برای شما
- تزیین بشقاب سالاد؛ ۱۵ مدل جدید و ساده برای هر مهمانی
- جدیدترین مدل النگوی طلا اماراتی شیک زنانه برای بانوان خاص پسند
- کفش زنانه مجلسی خاص | ترندهای جذاب سال + عکس