مجموعه گلچین اشعار زیبای عاشقانه و ناب عبدالواسع جبلی

اشعار عبدالواسع جبلی

اشعار عبدالواسع جبلی شعر حماشی زیبا عاشقانه udnhg hsu  fgd

در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای عبدالواسع جبلی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با سایت چی شی همراه باشید.

شعر عاشقی

عاشقی راه نیک نامی نیست

دوستی کوی شادکامی نیست

 کمترین درد عشق سوختن است

که در این راه رسم خامی نیست

 چو  شدی عاشق از چه آزادی

شرط کار تو جز غلامی نیست

 هر که جانان به چشم اوست عزیز

جان به نزدیک او  گرامی نیست

 عشق و جان با محبت جانان

جز  ره مردمان عامی نیست

قصاید عبدالواسع جبلی

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی

کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتیست

آزاده را همه ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگر چه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید

گر چه زمرد است به دیدار چون گیا

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دشمنان خصومت و از دوستان ریا

بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر

زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

گردد همی شکافته دلشان به کین من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفی

چون گیرم از برای معانی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جادوان

در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را محل

چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها

با فضل من همیشه پدید است نقصشان

چون عجز کافران بر اعجاز انبیا

با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری

شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار

واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجیه و الشمس فی الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل

بر نسبت من است سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر

وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا

وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

وآن را که او به صحبت من سر درآورد

جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا

ور زلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نپندارمش خطا

اهل هری کنون نشناسند قدر من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا

آن گاه قدر او بشناسند بر یقین

کآید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

کاندر حجر نباشد یاقوت را بها

با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل

زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا

تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان

بازار من به نزد بزرگان بود روا

لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی

ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند

با من به دوستی ز همه عالم انتما

وآن گه به کام من نفسی برنیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار من کشند به عمدا به خویشتن

زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا

در فضل من کنند به هر موضعی حسد

در نقص من دهند ز هر جانبی رضا

با ناصحان من نسگالند جز نفاق

با حاسدان من ننمایند جز صفا

ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی

بی حجتی کنند همه صحبتم رها

مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

لو بست الجبال او انشقت السما

قصیده مدیحه

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل

من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج

رخسار تو شیریست برآمیخته با مل

بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر

بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل

تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی

من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل

زلفین تو زاغیست در آویخته هموار

از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل

گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی

در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل

از عشق تو من باک ندارم که دلم را

بر مدحت خورشید جهان است توکل

دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل

کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل

بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر

در قاعدهٔ دولت او نیست تحول

یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او

زآن گونه که حکم ملک‌العرش تبدل

در عادت او گاه وفا نیست تردد

در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل

ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم

ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل

هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند

آن را نبود تا ابدالدهر تنقل

هر روز کند سجده چو سر بر زنده از کوه

خورشید به درگاه تو از تفاؤل

زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند

از خاک تعالی و ز افلاک تسفل

یابند خلایق ز لقای تو سعادت

جویند افاضل به ثنای تو توسل

شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت

بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل

هر کار که مشکل شود از جور زمانه

آن را نبود جز به عطای تو تسهل

گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق

با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل

ور نه گه خلقت ننهادی ملک‌العرش

بر تارک آن افسر و بر گردن این غل

داری تو ندیمان گزیده که بدیشان

صدر همه احرار فزوده‌ست تجمل

چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی

هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل

ای دست امل را به سخای تو تمسک

وی چشم کرم را به لقای تو تکحل

همواره فلک را ز کمال تو تعجب

پیوسته ملک را به جمال تو تمثل

آباد بر آن بارهٔ میمون همایون

خوش گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل

صرصر تگ پولادرگ صاعقه‌انگیز

گردون تن عفریت دل کوه تحمل

دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر

چرخ است گه زین و زمین است گل جل

در معرکه اطراف زمین از حرکاتش

چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل

گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم

در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل

آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک

سیر آمدم از صحبت یاران سر پل

چون آمدن من نشد این بار محیا

پرداختم این شعر بدیهه به تمحل

هر چند که شایسته و بایسته نیامد

ارجو که بود عذر مرا روی تقبل

زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ

از دست من آمد به فعان باب تفعل

این مدحت من گر بنیوشی به تبرع

این خدمت من گر بپسندی به تطول

یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم

در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل

در خدمت تو بر عقب این دو قصیده

صد خدمت آراسته گویم به تأمل

تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا

تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل

در دام اجل خصم تو را باد تقید

بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل

همواره تو را از ادب و فضل تمتع

پیوسته تو را با ادب و عیش توصل

دسته بندی: شعر و ادبیات
بروز رسانی توسط در یکشنبه 16 شهریور 1399

مطالب پربازدید از سراسر وب

استفاده از مطالب سایت چی شی در سایر سایت‌ها فقط با کسب مجوز کتبی امکان پذیر است.